شهدا شرمنده ایم 2(پابه پای مجنون)
15 دی 1395 توسط شکوفه سادات بیضایی
نمی توانم از حمید بگویم. من از حمید فقط چشم هایش را به یاد دارم که همیشه قرمز بود. من دیگر سفیدی چشم های حمید را ندیده بودم.
احساس می کردم این چشم ها دیگر سفیدی ندارند.وقتی گفتند شهید شده اولین چیزی که گفتم این بود"بهتر” گفتم"الحمدلله حالا دیگر می خوابد خستگی اش در می اید.”
من اوایل خیلی گریه می کردم . صبح ها ژست سکوت می گرفتم و شب ها گریه می کردم.
یک شب خیلی گریه کردم . حمید امد به خوابم گفت"چی شده عزیز دلم؟چرا بی تابی می کنی این قدر؟” گفتم ” می خواهم بدانم چطور شهید شدی؟”
گفت"توهم به چه چیزهایی فکر می کنی ها” گفتم:"فقط می خواهم بدانم”
گفت"یک ترکش فسقلی امد خورد این جا و….” به پیشانیش اشاره کرد و گفت"…همان لحظه شهید شدم.”
خاطره فاطمه امیرانی همسر شهید حمید باکری
برای شادی روحشون صلوات …
ان شاالله در روزی که به جایی امیدی نداریم دستمون رو بگیرند …