شهدا شرمنده ایم 1(کفن من)
سلام الوعده وفا
امروز یه خاطره از شهید برونسی میخوام بنویسم از زبان حجت الاسلام محمدرضا رضایی از کتاب خاک های نرم کوشک
من از قم مشرف شدم حج ,او از مشهد .من از مکه امدن او خبر نداشتم او هم از مکه امدن من .
ان روز رفته بودم برای طواف .همان روز هم کفشهایم را گم کردم . وقتی کارم تمام شد پای برهنه از حرم امدم بیرون . توی خیابانهای داغ مکه راه افتادم طرف بازار .
جلوی یک فروشگاه کفش ایستادم . خواستم بروم تو . یک آن چشمم افتاد به کسی . داشت از دور می امد . حرکاتش برایم خیلی اشنا بود . ایستادم و خیره اش شدم . راست می امد طرف من . بالاخره رسید بیست سی متری ام . شناختمش . همان که حدس می زدم : حاج عبدالحسین برونسی .
او داشت می خندید و می امد . می دانستم چشمهای تیز بینی دارد . از دور مرا شناخته بود . به چند قدمی ام که رسید ,دیدم کفش پایش نیست ! تا خاطره ی قدیمها زنده شود گفتم : سلام اوستا عبدالحسین .
گرم و صمیمی گفت سلام علیکم.
با هم معانقه کردیم و احوالپرسی . به پاهای برهنه اش نگاه کردم .پرسیدم: پس کفشهاتون کو؟
مقابله به مثل کرد و گفت : کفشهای شما کو؟
جریان گم شدن کفشهایم را گفتم . چشمهایش گرد شد . وقتی هم که او قصه ی گم شدن کفشهایش را تعریف کرد ,من تعجب کردم . گفتم : عجب تصادفی!
هردو یک جا و یک وقت کفشهایمان را گم کرده بودیم . او از یک مسیر و من از مسیر دیگر امده بودم بازار . گفتم : پس بیش از این پاهامون رو اذبت نکنبم .
رفتیم توی فروشگاه . نفری یک جفت کفش خریدیم و امدیم بیرون . انگار تازه متوجه شدم چیزی در دستش است. دقیق نگاه کردم . چند تا کفن بود از برد یمانی . پرسیدم اینا مال کیه؟
شروع کرد یکی یکی به گفتن.این مال مادرمه . این مال بابامه . این مای برادرمه ….
برای خیلیا کفن خریده بود ولی هیچ کدام مال خودش نبود . یعنی اسم خودش را نگفت . به خنده گفتم :پس کو مال خودت؟
نگاه معنی داری بهم کرد . لبخند زد و گفت : مگه من میخوام به مرگ طبیعی بمیرم که برای خودم کفن بخرم؟
جا خوردم . شاید انتظار همچین حرفی را نداشتم . جمله ی بعدیش قشنگ یادم هست . خندید و گفت: لباس رزم من باید کفن من بشه .
_____________________________________________________
برای شادی روحشون صلوات …
ان شالله دستمون روبگیرند و شفیعمون بشند .