شهدا شرمنده ایم 3 "رویای صادق"
هنوز انقلاب پیروز نشده بود و حضرت امام (ره) در تبعید به سر می برد. یک روز صبح که می خواستم او را برای نماز از خواب بیدار کنم دیدم بیدار است و ناراحت .
پرسیدم چی شده مادر ؟
گفت : امام را در خواب دیدم . من و عده ی زیادی در یک طرف ایستاده بودیم و شاه و سربازان و درجه دارانش در طرف دیگر .
شاه رو به امام کرد و گفت :پس کو ان یاران باوفایی که از انها صحبت می کردی ؟ امام دست مبارکش ا روی گردن من نهاد و گفت انهایی که می گفتم همین ها هستند که به ثمر رسیده اند !
چند سالی از این قضیه گذشت . انقلاب پیروز شد و در دوران جنگ مثل بقیه جوانان برای دفاع از مرزهای مهن اسلامی راهی جبهه شد .
اخرین بار که میخواست به جبهه برود . گفت: عملیات مهمی در پیش داریم . من هم می خواهم در ان عملات داوطلب باشم و اگر خدا بخواهد شهید می شوم .
حرفهایش را زد و ساکش را برداشت و با همه خداحافظی کرد . چند روز بعد که مارش عملیات به صدا در امد برای ما یقینی شده بود که او به شهادت رسیده است . همین طور هم بود . پیکر پاکش را که اوردند دیدیم درست از همان قسمت که امام دست مبارکشان را نهاده بودند ترکش خورده و شهید شده است.
به نقل از مادر شهید سید رضا سیدین